یه اتاقی باشه گرم گرم
روشن روشن
تو باشی و من باشم...
کف اتاق سنگ باشه...سنگ سفید
تو منو بغلم کنی که نترسم...
که سردم نشه...که نلرزم...
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار...پاهاتم دراز کردی...
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم...
با پاهات محکم منو گرفتی...دو تا دستتم دورم حلقه کردی.
بهت می گم چشاتو می بندی؟
می گی آره...بعد چشاتو می بندی.
بهت می گم... قصه میگی برام...تو گوشم؟
می گی آره...
بعد شروع می کنی آروم آروم... تو گوشم قصه گفتن...
یه عالمه قصه ی طولانی و بلند....
که هیچ وقت تموم نمی شن.
می دونی؟
می خوام رگ بزنم...رگ خودمو...مچ دست چپمو.
یه حرکت سریع...
یه ضربه ی عمیق...
بلدی که؟
2 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/10/25 - 01:43